مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند، پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند، با مشت به شیشه پنجره کوبید. هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب پنجره بسته بوده است. او تنها با فکر (باور) اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود. آن چیزی برایتان اتفاق می افتد که به آن باور داشته باشید.
❤️